کتاب تنهایی پرهیاهو
كتاب تنهایی پرهیاهو اثر بهومیل هرابال داستان شخصی به نام هانتا است که کار او خمیر کردن كتابها و دستههای گل و آثار نقاشی است. هانتا در تمام طول هفته کار می کند.
نکته جالب در مورد او این است که شخصیتش با کارگران معمولی تفاوت های بسیاری دارد. او كتابهای نفیس و ارزشمند را با خود به خانه می برد و با آن ها زندگی می کند. همه جای خانه، محل کار و مغز او پر از كتاب است.
درنهایت پس از سی و پنج سال زندگی “عاشقانه” با کتاب و کلمه وقتی پای تکنولوژی و عصر جدید به میان می آید، کارایی او نادیده گرفته می شود و از طرف رئیسش مجبور به تغییر شغل می شود اما….
درباره بهومیل هرابال
بـُهومیل هرابال (به چکی: Bohumil Hrabal) (زاده ۲۸ مارس ۱۹۱۴ در برنو، درگذشته ۳ فوریه ۱۹۹۷ در پراگ) از داستان نویسان برجسته جمهوری چک (چکسلواکی آنزمان) است. میلان کوندرا رماننویس سرشناس، او را بهترین نویسنده معاصر چک میخواند
هرابال «كتاب تنهایی پر هیاهو » را پس از تقلایش برای نجات از بیماری و شرایط بد سیاسی نوشته است. او ابراز کرد که این كتاب امیدبخش او برای زندگی بودهاست. پس از انتشار این كتاب، هرابال حین غذا دادن به کبوتر ها از طبقهٔ پنجم بیمارستان به پایین افتاد. خودکشی از طبقهٔ پنجم و اینکه او چگونه انسانهایی که این راه را برای مرگ در نظر میگیرند در سایر آثار او و نامههایی که نوشته است دیده میشود.
برخی از معروفترین آثار بهومیل هرابال
- کلاس رقص اکابر (۱۹۶۴)
- قطارهای تحت الحفظ (۱۹۶۵)
- آگهی واگذاری خانهای که دیگر در آن نمیخواهم زندگی کنم (۱۹۶۵)
- مرگ آقای بالتیسبرگر (۱۹۶۶)
- اخبار قتلها و افسانهها (۱۹۶۸)
- تکلیف خانگی (۱۹۷۰)
- جوانه (۱۹۷۰)
- من پیشخدمت شاه انگلیس بودم (۱۹۷۱)
- وحشی نجیب (۱۹۷۳)
- کوتاه کردن مو (۱۹۷۴)
- شهرکی که در آن زمان از حرکت ایستاد (۱۹۷۴)
- تنهایی پرهیاهو (۱۹۷۷)
- جشن گلهای برفی (۱۹۷۸)
- اندوه زیبا (۱۹۷۹)
- مشق عشق (۱۹۸۲)
- زندگی بدون لباس رسمی (۱۹۸۶)
- مشق از شاعرانهها (۱۹۸۴)
- عروسی در خانه (۱۹۸۶)
- زندگی جدید (۱۹۸۶)
- گره دستمال (۱۹۸۷)
- زمینهای خالی (۱۹۸۷)
- برای دیدن پراگ طلایی؟: مجموعهٔ داستان کوتاه (۱۹۸۹)
- همهٔ ترسها (۱۹۹۰)
- توفان ماه نوامبر (۱۹۹۰)
- رودخانههای زیرزمینی (۱۹۹۱)
- شوالیهٔ صورتی (۱۹۹۱)
- سپیدهدم در ساحل شنی (۱۹۹۲)
- قصه شبانه برای کاسیوس (۱۹۹۳)
- تنها و تنها روزهای آفتابی را به یاد میآورم (۱۹۹۸)
بخشی از کتاب
من وقتی چیزی را می خوانم، در واقع نمی خوانم. جمله ای زیبا را به دهان می اندازم و مثل آب نبات می مکم، یا مثل لیکوری می نوشم، تا آن که اندیشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگ هایم جاری شود و به ریشه هر گلبول خونی برسد. کیف دستیام پر از كتاب هایی است که انتظار دارم همان شب بر من درباره خودم رازهایی را بگشایند که نمی دانم.
من می توانم به خودم تجمل مطرود بودن را روا بدارم هرچند که هرگز مطرود نیستم، فقط جسما تنها هستم تا بتوانم در تنهایی ای بسر ببرم که ساکنانش اندیشه ها هستند، چونکه من یک آدم بی کله ازلی- ابدی هستم و انگار که ازل و ابد از آدمهایی مثل من چندان بدشان نمی آید. هر وقت که دستگاه پرسم در آخرین مرحله، كتاب های زیبا را با فشار بیست اتمسفر خرد می کرد، صدای درهم شکستن اسکلت آدمی را می شنیدم و احساس می کردم که دارم جمجمه و استخوان کلاسیک ها را خرد می کنم.
کاغذ هم، مثل پنیرِ جا افتاده و شرابِ کهن، هرقدر کهنه تر خوشمزه تر. عمل خلاف بی مجازات نمی ماند و تجاوزهای ما مدام روحمان را می آزارد. از اینجا به بعد معنی پیشرفت، پسرفت است. درست است: پیشرفت به مبدا، یعنی پسرفت به سوی آینده. سرنوشت من عذر خواستن از همه بود.
من حتی از خودم هم به خاطر آنچه بودم، به خاطر طبیعت گریزناپذیرم، تقاضای بخشش دارم. منی که تمام عمر به انتظار دریافت نشانه ی عنایتی كتاب خوانده بودم هرگز کلامی از بالا نشنیده بودم ولی مانچا که همیشه از كتاب نفرت داشت ، به چیزی تبدیل شده بود که مقدر بود باشد. و حال درباره اش كتاب مینویسند و با بال های سنگی اش در پرواز خویش اوج می گیرد.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.