معرفی کتاب ملت عشق
کتاب ملت عشق(The Forty Rules of Love) نوشته الیف شافاک، یک رمان پرفروش و عاشقانه است که داستانهایی موازی را روایت میکند. این کتاب ترکیبی از حکایتهای تاریخی و معاصر است که زندگی دو شخصیت را در فاصله 800 سال به تصویر میکشد. داستان در دهه 2000 میلادی در آمریکا آغاز میشود و شخصیت اصلی آن زنی به نام الا است. او پس از سالها زندگی مشترک با همسرش، احساسی از عشق و شور در زندگی ندارد. اما هنگام نوشتن گزارشی بر رمان عزیز زاهارا، به طور اتفاقی با معنای واقعی عشق آشنا میشود.
الیف شافاک با مهارت داستاننویسی بینظیر خود، ارتباطی ظریف بین داستان الا و ورود شمس به زندگی مولانا جلالالدین بلخی ایجاد میکند. این دو داستان با فاصله 8 قرن روایت میشوند و در طول آن، 40 قانون عشق از زبان عارفان ذکر میشود. الا در نهایت در مییابد که داستان مولانا آینهای از زندگی خودش است و عزیز زاهارا برای او همچون شمس برای مولانا بوده است.
افتخارات کتاب ملت عشق
- نامزد جایزه ادبی بینالمللی دوبلین در سال 2011
- دریافت جایزه محمد حسن عسکری برای ترجمه اردو در سال 2017
- پرفروشترین کتاب تاریخ ترکیه با بیش از 500 بار تجدید چاپ
- یکی از پرفروشترین کتابهای ترجمه شده در ایران
درباره نویسنده
الیف شافاک، رماننویس و فعال حقوق زنان، در اکتبر 1971 در استراسبورگ فرانسه متولد شد. پس از جدایی والدین، او به همراه مادرش به ترکیه بازگشت و تا سالها در آنکارا زندگی کرد.
الیف شافاک مدرک لیسانس خود را در رشته روابط بینالملل از دانشگاه استانبول اخذ کرد و سپس تحصیلاتش را در زمینه مطالعات زنان ادامه داد. او موفق به دریافت مدرک دکتری و تکمیل تحصیلاتش در حوزه علوم سیاسی شد.
در سالهای 2003 و 2004 به عنوان استادیار دانشگاه میشیگان انتخاب شد و اکنون به تدریس در دانشگاه آکسفورد مشغول است. این نویسنده توانا در سال 1998 برای نوشتن رمان «پنهان» جایزه جشنواره مولانا را دریافت کرد و آثارش به بیش از 30 زبان ترجمه شده است. الیف شافاک، دارای مجموعهای از آثار متنوع است. در زیر فهرستی از کتابهای او آمده است:
- آناتولیای برای چشمهای بد (۱۹۹۴) – داستان کوتاه
- پنهان (۱۹۹۷)
- آینههای شهر (۱۹۹۹)
- مَحرم (۲۰۰۰)
- قصر پشه (۲۰۰۲) – با نام اصلی (Bit Palace)
- برزخ (۲۰۰۴)
- تقدس نخستین دیوانگیها (۲۰۰۴)
- حرامزاده استانبول (۲۰۰۶)
- بعد از عشق (۲۰۰۷) – با نام اصلی “شیر سیاه” (Siyah Süt)
- ملت عشق (۲۰۱۰)
- شرافت (۲۰۱۱)
- شیر سیاه: در مورد نوشتن، مادری و درون حرم (۲۰۱۱) – زندگینامه
- اسکندر (۲۰۱۱)
- شمسپاره (۲۰۱۲) – مقالات
- مرید معمار (۲۰۱۴)
- سه دختر حوا (۲۰۱۶)
- ۱۰ دقیقه و ۳۸ ثانیه در این دنیای عجیب (۲۰۱۹)
- جزیره درختان گمشده (۲۰۲۱)
این کتابها شامل داستانهای کوتاه، رمانها، مقالات و زندگینامه هستند که در آنها الیف شافاک به موضوعات متنوعی از جمله عشق، هویت، مهاجرت، فرهنگ و تاریخ میپردازد.
برشی از کتاب ملت عشق
قانون اول: «خدا را با هر کلمهای که وصف کنیم، دقیقا مانند این است که خود را به همان شکل میبینیم. اگر اغلب با فکر به خداوند، چیز ترسناک و خجالتآوری به ذهنت بیاید، پس در واقع وجودت را ترس و خشم و خجالت احاطه کرده است. اما اگر نه، با فکر به خداوند، اولین چیزی که به خاطرت میآید، عشق، شفقت و مهربانیاست، پس تو هم موجودی با این مشخصات هستی!»
صاحب کاروانسرا بلافاصله اعتراض کرد: «بس کن لطفاً، پس این گفتهی تو با این حرف که خداوند زائیده تخیلات ماست چه فرقی دارد؟ من تصور میکنم که تو…» درست در همین لحظه پشت سر ما دعوائی به پا خواست و حرفش نیمه تمام ماند. وقتی به سمت سر و صدا چرخیدیم، دو مرد مست را دیدیم که نعره میزدند. مشتریان دیگر را مورد آزار و اذیت قرار میدادند و از کاسه آنها سوپ و از جام آنها مشروب میخوردند، و اگر کسی اعتراض میکرد مانند بچههای لوس و بیتربیت بر سر آنها فریاد میکشیدند. «این آدمها را ببین! گویی دنبال دردسر میگردند. نگاه کن درویش! نگاه کن و یاد بگیر!» گفتن این حرف و رفتنش به سراغ آن دو مرد مست، یکی شد. از گلوی یکی از آن دو مرد گرفته و مشتی حوالهی صورتش کرد. مرد مست که اصلاً انتظار این را نداشت، مانند گونی خالی نقش زمین گشت. جز صدای آه کوچکی که از میان لبانش خارج شد صدای دیگری از او درنیامد!
مرد مست دیگر که قویتر به نظر میرسید، به کمک دوستش آمده و جواب مشتهای بیامان صاحب کاروانسرا را داد ولی چندی نگذشته بود که آن مرد مست هم نقش زمین شد! صاحب کاروانسرا با تمام زوری که داشت لگدی بر سینه و پهلوی مرد زد و سپس با پاشنهی سفت چکمهاش دست یارو را فشار داد تا حدی که ما صدای شکستن استخوان دستش را شنیدیم!
فریاد زدم: «بس کن! او را خواهی کشت! همین را میخواهی؟!» من صوفی بودم، وظیفه داشتم حتی در مقابل از دست دادن جانم، جانی را نجات دهم. من سوگند خورده بودم. حتی آزارم به یک مورچه هم نمیرسید. اگر پرندهای را میدیدم، حضرت سلیمان به خاطرم میآمد و اگر ماهی میدیدم، حضرت یونس. وظیفهام حفاظت از جان و زندگی بود. اگر میدیدم انسانی به انسانی دیگر ضرر میرساند به خاطر حمایت از انسان ضعیفتر، هر کاری از دستم بر میآمد انجام میدادم. اکنون نیز باید تا جائی که میتوانستم این جسم فانی خود را همچون پرده و حفاظی بین صاحب کاروانسرا و مسافر مست قرار میدادم.صاحب کاروانسرا با خشونت نگاهی به من کرد و تهدیدوار گفت: «درویش، تو به این کار دخالت نکن! وگرنه تو را هم زیر مشت و لگد خود خواهم گرفت!» اما هر دو میدانستیم که اینها حرفی بیش نیست و او این کار را انجام نخواهد داد.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.