درباره سال بلوا اثر عباس معروفی
کتاب سال بلوا مرور خاطرات نوشا دختری هفده ساله است که به همراه پدرش به مهدیشهر در استان سمنان رفته است. نوشا که عاشق مردی کوزه گر “حسینا” ست، از طرف “دکتر معصوم” که مردی مورد احترام و میانسال است، خواستگاری می شود. و نوشا میان عشق به حسینا و خوشنامی دکترمعصوم باید کدام را انتخاب کند؟ و اما سرنوشت….این سرنوشت است که زندگی نوشا را دگرگون می سازد…
در این رمان معروفی به زیبایی مواردی چون قدرت طلبی، عشق ممنوعه، زن ستیزی و…را به قلم آورده و مخاطب را به چالش کشیده که حول این موضوعات نفکر کند، و خواننده دچار خستگی نشود. و در آخر نیز بتواند به مفهوم نهایی رمان پی ببرد.
یکی از موضوعاتی که به صراحت بیان شده، مظلومیت زنان ایرانی است. که از سختی های روزگار، زورگویی مردان، نگاه های هیز مردان ناپاک رنج می برند و دائما دغدغه مراقبت از خودشان در برابر مردان را دارند، که در اینجا نمونه ای از آن را می خوانیم: دست هام را بلند کردم که اولین ضربه های تفنگ موزر را دفع کنم. معصوم لوله موزر را در دست داشت و قنداق سنگینش را به کله ام می کوفت. از یاد برده بودم که دخترم، و در آن لحظه به این فکر نمی کردم که مردها وقتی با آن سبیل سربالا و چشم های براق زل بزنند به آدم، از بالا به پایین و از پایین به بالا، چشم های جستجوگری که انگار به زور می خواهد چادر آدم را پس بزند و سراپای آدم را یکباره ببلعد، آدم از خجالت آب می شود، ذوب می شود، لای دست های یک نفر فشرده می شود و به قدر قطره ای فرو می افتد، چِک.
“تقدیر، اسب رم کرده ای است که نمی شود بهش دهنه زد.”
بیوگرافی نویسنده
معروفی، نمایش نامه نویس، نویسنده، شاعر و روزنامه نگاری که در 27 اردیبهشت ماه 1336 در تهران چشم به جهان گشود او از دانشجویان هوشنگ گلشیری بود و در دانشگاه هنرهای زیبای تهران در رشتهی «هنرهای دراماتیک» تحصیل کرده، و چندسال به عنوان دبیرادبیات مجله های ادبی در تهران به فعالیت پرداخت. اولین اثر معروفی به نام مجموعه داستان رو به روی آفتاب منتشر شد، پس از آن کتاب سمفونی مردگان را منتشر کرد. مخاطبان، استقبال خوبی نسبت به سمفونیمردگان. نشان داده که موچب شهرت وی شد. سال بلوا نیز پس از سمفونی مردگان نوشته شد. که موجب خوشنامی او در میان اهل هنر و فرهنگ شد. عباس معروفی در سال 1374پس از توقیف نشریه گردون، به آلمان مهاجرت کرد. در آنجا نشریه گردون را افتتاح کرد و سرانجام در 10 شهریور 1401 در آلمان درگذشت. از دیگر آثار برجستهی معروفی، میتوان «پیکر فرهاد». و «مجموعه داستان دریا روندگان جزیره آبیتر» و «نمایشنامه آونگ خاطرههای ما». و رمانهای «فریدون سه پسر داشت». «تماما مخصوص»، «ذوب شده» و «عطر یاس» را نام برد.
“جهان باتلاقی گندیده و مرگبار است که نباید دست و پا زد، آرام آرام باید زندگی کرد و مرد و رفت.“
قسمتهایی از سال بلوا
گاهی احساس می کردم دنیا بر اساس عقل و منطق مردانه می گردد که مردها شوهر زن ها بشوند و صورتشان را چروکیده کنند، اگر توانستند بچه به دامنشان بیندازند و اگر نتوانستند اشکشان را در بیاورند. زن موجودی است معلول و بی اراده که همه جرئت و شهامتش را می کشند تا بتوانند برتریشان را به اثبات برسانند. مسابقه مهمی بود و مرد باید برنده می شد.سال ها بعد فهمیدم که مردها همه شان بچه اند، اما بعضی ها ادای آدم بزرگ ها را درمی آورند و نمی شود بهشان اعتماد کرد، به خودشان هم دروغ می گویند.
حسینا گفت:”می دانی اولین بوسه جهان چطور کشف شد؟”دست هاش تا آرنج گِلی بود، گفت که در زمان های بسیار قدیم زن و مردی پینه دوز یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دست هاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دست هاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لب های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند.
قرار بود کسی را دار بزنند. کسی را که در جنگ شکست خورده بود. من نمیدانستم آن شخص کیست. سر شب که دیدم معصوم خانه نیست به خانه همسایه، رقیه دلال و نازو سرک کشیدم. سه مرد پیش آنها بودند. رقیه دلال، نازو را مجبور کرد با پیرمردی که آن جا بود بخوابد. معصوم تازگی با من کینه گرفته بود و من نمیدانستم چرا. من موقع عروسیام چه آرزوها در دل داشتم و همه بر باد رفته بودند. یادم میآید وقتی ازدواج کردم آنقدر معصوم دوستم داشت که یک ماه از خانه بیرون نیامدیم و با هم خوش بودیم. قبل از ازدواجم با معصوم، سروان خسروی از من خواستگاری کرد اما مادرم نپذیرفت. بعد از ازدواج از مادر دکتر معصوم جاجیمبافی یاد گرفتم. دکتر معصوم در بچگی از خانه فرار کرده و به تهران آمده و به شغلهای مختلفی دست زده بود. بعدها همراه یک شازده قاجار به انگلیس رفته و طب خوانده و به سنگسر پیش مادرش برگشته بود. وقتی با معصوم نامزد شده بودم، یک روز از خانه بیرون رفتم و حسینا در دکانش مشغول کوزهگری بود. آن روز حسینا در حجرهاش مرا بوسید. حسینا در حجرهاش مجسمهای از سر شیرین و فرهاد ساخته بود. باز هم به من گفت که دنبال برادرهایش سیاوشان و اسماعیل میگردد. او میدانست که دکتر معصوم به خواستگاری من آمده. من معصوم را دوست نداشتم و حسینا را میخواستم. وقتی به خانه رسیدم به مادرم گفتم. مادرم نپذیرفت. مادرم نمیدانست که دسته گلم را به خاطر حسینا به باد دادهام. خدا خدا میکردم که شب عروسی معصوم هم نفهمد. یک روز حسینا با کت و شلوار مشکی راه راه و پیراهن سفید به خواستگاری ام آمد. مادرم از او پرسید سواد خواندن و نوشتن میداند و او گفت که خمسه نظامی را خوانده است.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.