شیطان و دوشیزه پریم
(The Devil and Miss Prym )
رمان شیطان و دوشیزه پریم سومین و آخرین کتاب از سه گانهٔ پائولو کوئلیو است. در هر کدام از این کتابها به یک هفته زندگی انسانهایی معمولی پرداخته میشود، که هر کدام، به یک باره خود را پیش روی عشق، مرگ، یا قدرت میابند.
شیطان و دوشیزه پریم سرشار از عرفان و حکایات فلسفی است که تا مدتها به یاد می مانند.این کتاب در سال 2000 منتشر شد که تحسین بسیاری از منتقدان و مخاطبان را برانگیخت.
این داستان باید در ادامهی کتابهای «کنار رود پیدار نشستم و گریستم» و «ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد» خوانده شود.
شیطان و دوشیزه پریم، داستان یک هفتهی پرماجرا از مردم دهکدهی دور افتاده ویسکوز است. همهی ماجرای آنجایی آغاز شد که یک غریبه به روستا آمد و فقط یک نفر به نام برتای پیر میتواند چیزی را ببیند که باقی ساکنان قادر به دیدن آن نیستند: این غریبه یک همراه نامرئی با خود دارد و آن همراه شیطان است!
تصور کنید شیطان کولهپشتی به دوش بیندازد، در حالی که در کولهاش یازده شمش طلا و یک دفتر ضخیم عجیبوغریب دارد، دوره بیفتد در شهر و از مردم سوال کند: «ای انسانها! شما بالاخره خوب هستید یا بد؟»
در این رمان در یک سو خدا و در سوی دیگر، شیطان قرار دارد. دو نماد از خیر و شر. روح انسانها در ورطهی آزمایش میافتد و دوشیزه پریم، به مبارزه با شیطان بلند میشود…
آشنایی با پائولو کوئلیو
پائولو کوئلیو در ۲۴ اوت سال ۱۹۴۷ در ریودوژانیرو برزیل به دنیا آمد. مادر او لیژیا خانهدار و پدرش مهندس بود.
او در دوران نوجوانی آرزویش مبنی بر نویسنده شدن را با خانوادهاش درمیان گذاشت اما به دلیل مخالفت آنها به مدرسه حقوق رفت. بعد از یک سال مدرسه حقوق را ترک کرد.
در زندگی پر حادثهاش تجربه بستری شدن در یک آسایشگاه روانی، اعتیاد، دستگیری توسط حکومت و … را دارد. بعد از مدتی که به عنوان ترانهسرا مشغول کار بود و درآمد خوبی نیز داشت، دوباره به رویای نویسنده شدن فکر کرد و شروع به نوشتن کتابهایش کرد.
او پرفروشترین نویسندهی پرتغالی است که کتاب کیمیاگرش به ۷۰ زبان ترجمه شده و همین باعث ثبت اسم او در کتاب رکوردهای گینس است.
بیش از 200 میلیون نسخه از کتابهای پائولو کوئیلو در سراسر جهان به فروش رفته و آثارش به 81 زبان انتشار یافتهاند و زندگینامهاش بیشتر از هر کتاب دیگری در جهان ترجمه شده است.
آثار دیگر پائولو:
- ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد
- الف
- کنار رودخانهی پیدرا نشستم و گریستم
- زهیر
- مکتوب
بخشهایی از رمان
برتا با خودش گفت: «حق با شوهرم بود. اگر من امروز اینجا نبودم، کسی متوجه ورود او به دهکده نمیشد.»
اگرچه برتا توان تشخیص سنوسال او را نداشت، اما حدس میزد که مرد حدود چهل تا پنجاه سال داشته باشد. او هم همانند افراد سالخوردهی دیگر، با معیارهای خودش او را جوان انگاشت.
با خود فکر کرد، یعنی چه مدت در دهکده خواهد ماند؟ و چون دید فقط کولهبار کوچکی دارد، احتمال داد تنها ممکن است چند روز بماند و بعد هم بهدنبال سرنوشتش برود؛ سرنوشتی که برتا از آن بیخبر بود و نمیخواست هم دربارهاش بداند.
باوجوداین، با خودش فکر کرد ارزشش را داشته که اینهمه سال در آستانهی درِ خانهاش بنشیند و منتظر آمدنش باشد. چراکه دستکم نگریستن به زیباییهای کوهستان را در همهی این سالها فراگرفته بود؛ کاری که تمام عمر درکش نکرده بود، تنها به این دلیل که در آن دهکده به دنیا آمده بود و به مناظرش عادت داشت.
همانطور که برتا میپنداشت، مرد غریبه وارد مهمانسرا شد و پیرزن با خود فکر کرد بهتر است آمدن مهمان ناخوانده را به کشیش ده اطلاع دهد، اما باز با خودش فکر کرد کشیش ده به حرفهای او گوش نخواهد داد و خواهد گفت این حرفها فقط توهّمهای افراد پیر و سالخورده است.
پس حالا فقط باید انتظار میکشید که چه پیش خواهد آمد. شیطان که برای ضربهزدن به زمان نیازی ندارد؛ درست مثل طوفان، گردباد و بهمن که تنها در عرض چند ساعت درختان دویستساله را از ریشه بیرون میکشند.
رمانی از پرفروشترین نویسندهی پرتغالی
مهمانسرا هم محل فروش محصولات ارگانیک و طبیعی بود، هم سالن غذاخوری داشت و هم قهوهخانهای که اهالی ویسکوز در آنجا دور هم جمع میشدند و درمورد همان مسائل روزمرهٔ همیشگی گپ میزدند؛
درمورد وضعیت آبوهوا و بیتوجهی جوانان به روستا و معمولاً هم تکیهکلامشان این بود: «نُه ماه زمستان داریم و سه ماه جهنم.» یعنی آنها فقط نود روز برای تمام کارهایشان فرصت داشتند: شخمزدن، بذرپاشی، انتظارکشیدن، برداشت و انبار محصول، پشمچینی گوسفندان و…
همهٔ اهالی ویسکوز از این حقیقت فرار میکردند که روستایشان در حال زوال است. برای آنها مشکل بود که بپذیرند آخرین نسل از کشاورزان و دامدارانی هستند که از قرون پیش ساکن کوهستان شدهاند.
بهزودی ماشینآلات وارد روستایشان میشدند و دامها را با علوفههای خاص در جای دیگری پرورش میدادند، شاید هم روستا را به یک شرکت بزرگ تجاری میفروختند و شرکت روستایشان را به پایگاهی برای اسکیبازان مبدل میساخت.
روستاهای دیگر ناحیه، این واقعیت را پذیرفته بودند و تنها اهالی ویسکوز بودند که در برابر این حقیقت مقاومت میکردند، چراکه مردمانش احساس میکردند مدیون نیاکان خود هستند و سنتهایشان به آنها آموخته بود که تا واپسین لحظات مبارزه کنند.
مرد غریبه بعد از اینکه با دقت فرم پذیرش مهمانسرا را خواند، آن را پر کرد. از لهجهاش میشد فهمید که از اهالی یکی از کشورهای آمریکای جنوبی است. روی برگه نوشته بود آرژانتین، چون عاشق تیم فوتبالش بود.
در فرم پذیرش، قسمت آدرس، نشانیاش را چنین نوشته بود: «خیابان کلمبیا»، چون میدانست مردمان آمریکای جنوبی برای ابراز همبستگی، نام کشورهای همسایه را روی خیابانهای مهم خود میگذارند. در قسمت نام هم، نام یکی از تروریستهای نامی سدههای گذشته را نوشته بود.
محمدصادق
در تاریخ
پیشنهاد میکنم این نوشته رو هم درمورد کتاب شیطان و دوشیزه پریم بخونید:
https://****.ir/books/the-devil-and-miss-prym
یوکابوک
مدیردر تاریخ
احتراما به استحضار میرسانیم انتشار لینک در بخش دیدگاهها ممنوع میباشد.
لطفا مطالب خود را در ادامه ارائه دهید.