کتاب صدسال تنهایی اثر گابریل گارسیا مارکز
درباره صدسال تنهایی
“نسل های محکوم به صد سال تنهایی، فرصت مجددی در روی زمین نداشتند.”
ناتالیا جینزبورگ نویسنده نام دار ایتالیایی درباره صد سال تنهایی می گوید:«اگر حقیقت داشته باشد كه می گویند رمان مرده است یا در احتضار است پس همگی از جای برخیزیم و به این آخرین رمان سلام بگوییم».
صد سال تنهایی حکایت مردم غریب ماکوندو را روایت می کند،
مردمی که به رهبری خوزه آرکادیو بوئندیا شهرشان را ترک می گویند تا ماکوندو را پیدا کنند. ماکوندو؛ سرزمین تنهایان.
اوایل داستان، آقای مارکز مارا غرق در اتّفاقهای هیجانانگیز و اسرارآمیز ِ کولیها و ابزارآنها و هیجانزدگی خوزهآرکادیوی اوّل میکند.
کولیها در واقع پل ارتباطی بین مردم ماکوندو دنیای بیرون هستند.
داستان حول محور خانواده بو ئندیا می چرخد.خاندانی که میتوان آنها را از حالت تنهایی چهرهشان تشخیص داد.
وجه شباهت اعضای این خاندان، تنهایی درونی آنها و تسلیم نشدن به زندگی روزمره است که گاه با زنبازی و خوشگذرانی بیش از حد، گاه با انزوا و گوشهگیری و گاه با غرق شدن در علم و اختراع و اکتشاف به آن واکنش نشان میدهد.
در واقع برای بیست شخصیت اصلی از چهار اسم مشابه استفاده شده است.
تمامی شخصیتهای این کتاب صدسال تنها بودند، تمام شخصیتها صدسال زندگی کردند و در تنهایی مردند.
تمام شخصیتها وقتی میتوانستند از دورهم بودن لذت ببرند از هم دور شدندو در آخر هم تنها ماندند.
هر یک از شخصیت ها به طور خاصی تنها بودند؛
خوزه آرکادیو بوئندیا دربین اختراعاتش تنها بود، اورسلا بین نگرانیهایش و سرهنگ آئورلیانو با هفده فرزندش هم تنهاترین آدم ماکوندو بود.
اعضای خانواده بوئندیا هم به صورت مجزا و هم در یک تصویر شلوغ کنار هم جالب توجه هستند.
کتاب پر از جزییات، اسامی و اتفاقات ریز و درشت است و لحظهای آرام نمیگیرد .هرکدام از این اجزا مثل تکههای پازل در تکمیل داستان مهم و موثر هستند.
مارکز در طول داستان از طنز لطیفی استفاده کرده و شاهد فضا مالیخولیایی هستیم .
روابط مردهها با زندهها خیلی معمول است و می بینیم که مرده ها هم توانایی پیر شدن دارند.
در صد سال تنهایی زندگی کسی در میانه داستان رها نشده و تمام شخصیت های کتاب حتی شخصیت های فرعی به جایی خواهند رسید و سرنوشتشان مشخص می شود.
شاید فکر کنیم که
چرا مارکز باید صد سال و این همه اتفاقات و اسامی مشابه را برگزیند و داستان را سر راست تر روایت نکرده است؟
در پاسخ این سوال باید بگوییم که او شدیدا اصرار دارد قدرت فراموشی مان را به ما یادآوری کند و
در طول داستان می بینیم که هر بار اسامی و شخصیت هاو اتفاق های جدید باعث میشوند اتفاقات قبل در ذهنمان کمرنگ شوند و
آنها را فراموش کنیم و حتی فراموش کردن آنها را نیز از یاد ببریم.
همچنین بارها مفهوم فراموشی بطور مستقیم در داستان عنوان میشود مثل طاعون بی خوابی که منجر به فراموشی می شد.
جالب توجه است همانطور که مارکز هیچ وقت نگذاشت فراموشی از خاطرمان برود، فراموشی هم اورا از یاد نبرد و سالهای آخر عمرش را درگیر آلزایمر بود.
درواقع مارکز در صد سال تنهایی یک قرن زندگی،
یک قرن مصیبت،یک قرن عشق،یک قرن بالا و پایین
و یک قرن تنهایی را به متفاوتترین، پیچیدهترین و منحصربهفردترین شکل ممکن به تصویر کشیده است.
او مارا با خود در مسیرِ رئالیسم جادوئی،این دیوانه ترین سبکِ رمان همراه میکند.
گابریل گارسیا مارکز
گابریل گارسیا مارکز زاده 6 مارس1927 ،نویسنده، روزنامهنگار، ناشر و فعال سیاسی اهل کلمبیا بود و بین مردم کشورهای آمریکای لاتین با نام گابو یا گابیتو معروف بود.
مارکز تحت تاثیر پدر بزرگش که روحی آزادی خواه داشت به فعالیت های سیاسی پرداخت و مادربزرگش الهام بخش او در قصه گویی بود.
مارکز از مادربزرگش این گونه یاد می کند: «زنی که افسانهها و قصههای عجیب را باورپذیر و بدون حتی تغییر چهره نقل میکرد.»
او به خوبی از این شگرد مادر بزرگش استفاده نموده چنانکه میبینم در طول داستان وقتی اتفاقاتی خارج از دایرهٔ عادت رخ میدهد،جوری وانمود میکند که انگاراتفاقی عادی بوده است.
او در صد سال تنهایی داستان اجزای یک کل را با سبک شگفت انگیز رئالیسم جادویی بیان میکند و مارا در دنیای غنی و شگفت انگیز داستانش غرق نموده و سبک داستان نویسی اش را به اوج می رساند.
مارکز در پایان عمر 87ساله اش در 17آوریل 2014 وقتی که با فراموشی و سرطان درگیر بود درگذشت.
مارکز درباره صد سال تنهایی چنین میگوید:
«من به جرأت فکر میکنم واقعیت خارج از اندازهی این اثر نه فقط بیان ادبی آن است که سزاوار توجه آکادمی ادبی نوبل شده است.
واقعیتی که نه تنها روی کاغذ؛ بلکه در بین ما زندگی میکند و مسؤل مرگ و میر تعداد بیشماری از ماست.
این یک منبع تغذیه کنندهی خلاقیت است؛ پر از غم و اندوه و زیبایی، برای غم و نوستالژی یک کلمبیایی و یک رمزنگاری بیشتر از یک ثروت خاص.
شاعران و گدایان، نوازندگان و پیامبران، رزمندگان و اراذل، همهی موجودات از آن واقعیت لجام گسیخته؛
همه ی ما باید بپرسیم، اما اندکی از تخیل برای مشکل حیاتی ما؛ میتواند زندگی را به معنای متعارف باورپذیر کند. این؛ دوستان! معمای تنهایی ماست! »
بخشی از کتاب میخوانید:
او به تلخى پاسخ داد: «حالا که کسى حاضر نیست با ما بیاید، ما خودمان از اینجا خواهیم رفت.»
اورسولا با خونسردى تمام گفت: «ما از اینجا نخواهیم رفت، ما همین جا مىمانیم، زیرا ما در اینجا فرزندانمان را به دنیا آوردهایم.»
خوزه آرکادیو بوئندیا پاسخ داد: «اما هنوز کسى در اینجا نمرده است. وقتى کسى مردهاى در جایى ندارد، به آنجا تعلق ندارد.»
اورسولا با لحنى آرام و مصمم گفت: «اگر لازم باشد که من بمیرم تا بقیه در اینجا بمانند، خواهم مرد.»
خوزه آرکادیو بوئندیا که تاکنون چنین عزم و ارادهاى را در همسرش ندیده بود، سعى کرد تا با وعدههاى خیالى خود،
راجع به دنیایى شگفتانگیز که در آنجا کافى بود چند قطره از یک ماده جادویى را بر زمین بریزى تا درختان میوه بدهند و
در آنجا انواع داروهاى مسکن را با بهایى اندک مىفروشند، او را فریب دهد. ولى این چرندیات در اورسولا اثرى نداشتند.
او مىگفت: «بهتر است به جاى اینکه مدام به فکر کشفیات تازه و عجیب باشى، کمى هم به پسرانت فکر کنى.
نگاهشان کن، درست مثل دو تا یابو همین اطراف ول هستند.»
هنوز بررسیای ثبت نشده است.