دربارهی کتاب پابرهنه ها اثر زاهاریا استانکو ترجمه احمد شاملو
پابرهنه ها (به رومانیایی: Desculț) به عنوان اولین رمان زاهاریا استانکو در سال 1948 به چاپ رسید. پیش از آن مجموعهی آثاری که از استانکو چاپ شده بود همگی کتابهای شعر بودند. پابرهنه ها به سی زبان ترجمه شده است و در نوع خود کتاب موفقی به شمار میرود.
خلاصه کتاب پابرهنه ها
پابرهنه ها حکایت فقر است آن هم نه فقری که امید گشایشی در آن وجود داشته باشد. پابرهنه ها فقر و بدبختی دائمی مستولی بر یک اجتماع را روایت میکند. در هیچ کجای داستان توقف و کورسوی امیدی ندارد و حجم بزرگ کتاب تماما مصیبت و گرفتاری است. شخصیت اصلی این کتاب کودکی به نام داریه است که اتفاقات کتاب حول وی رخ میدهند. این کتاب روایتی روان و ساده و خودمانی از زبان داریه است که با ترجمهی خوب احمد شاملو برای مخاطب فارسی زبان بسیار دلچسب و تاثیرگذار شده است. داستان کتاب در رومانی سالهای پس از جنگ جهانی روایت میشود و داریه در طی این سالها مسیر پنج تا پانزده سالگی را سپری و برای خواننده روایت میکند. پابرهنه ها از آن داستانهایی است که هیچ نقطهی روشنی در آن وجود ندارد و دائما بدبختی است که پشت سرهم بر سر شخصیت داستان آوار میشود. فقر برای داریه و دیگرانی که مانند او زندگی کردهاند و در سیستمهای شکستخوردهی اقتصادی زندگی میکنند داستان پریانی نیست که آخر آن ختم به خیر شود. پابرهنه ها شرایط زندگی کسانی است که نه امیدی به تحصیل دارند، نه به پیشرفت و نه حتی به نان شبشان.
بخشی از کتاب پابرهنه ها
- مواظب باشید… مواظب باشید کسی آن تو نمانده باشد.
هیچ کس آن تو نمانده. دهاتی ها همین که دود به دماغشان خورده همهشان ريختهاند بیرون.
بچه ی تغسی یک نیم تنهی خاکستری رنگ را که تا سر زانوهایش آویزان است رو شانه اش انداخته. نگاهش میافتد به پاهای برهنه و زانوهای کبره بستهاش و بالای آنها به نیم تنهی شسته روفته که دکمههایش برق میزند و اصلا با این هیأت جور نیست. یکریز نیمتنه را نازمیکند و میگوید: امروز دیگر من هم ارباب شدهام! کت اربابی تنم کردهام. کت اربابی تنم کردهام…
- مواظب باش خلق و خوی کثیف اربابی پیدا نکنی!
پسربچه به عمارت که حالا چیزی جز یک خرمن آتش نیست نزدیک میشود. کت را از رو شانه هایش برمیدارد پرت میکند میان شعلهها.
- چه کار میکنی؟ لباس به آن خوبی را چرا انداختی تو آتش؟
همانجور مثل اول لخت و عور بمانم بهتر از این است که خلق و خوی اربابها بهام سرایت کند. و واقعا هم پس از انداختن کت لخت و عور میماند. پیرهنش تکه و پاره، یک جل قابدستمال بیشتر نیست. روی این پیرهن پیرهن پنبهی پوشیده که پشت و سر آرنجهایش گرد سوراخ است!
اصطبلها میسوزد. طویلهها می سوزد. حیوانها می سوزند. قصر ارباب استاته پانتازی میسوزد.
از دارودستهی نوکرها هیچ کس پیداش نیست. ارباب رفته. نگهبانها غیبشان زده. ناظرها همین جور. از خانم ارباب هم خبری نیست.
تیت زا اوئیه جمعیت را دور خودش جمع می کند:
- ما انقلاب کردهایم. حالا دیگر برادرها باید برگردیم خانه مان. باید دوباره دور هم جمع بشویم ببینیم فردا چه کارباید بکنیم
برمی گردیم به آبادی خودمان و کارلیگاتزی چیها را می گذاریم خودشان تنهائی انقلاب شان را دنبال کنند. اینجا و آنجا سیمهای تلفن است که قطع شده. از تیرها می رویم بالا مقرههای چینی را با قلوهسنگ میشکنیم. کسی چنین کاری را از ما نخواسته. خودمان این جور تشخیص داده ایم که دریک همچین روز انقلابی حق داریم هر کاری به فکرمان برسد بکنیم. پیش از شورش هم ما با شکستن مقره های چینی تلفن و تلگراف که در طول خط آهن بالای تیرهای چوبی هست تفریح می کردیم. حتا میان بچه ها بودند کسانی که تعداد زیادی از آن ها را شکسته بودند. فقط مواظب بودیم گیر نگهبانها و ژاندارمها نیفتیم. حالا هم که توی راه نه نگهبانی هست نه ژاندارمی. انگار همه شان نان شدهاند سگ خورده. شاید هم راستی راستی فرورفته اند تو زمین…
میان ده ازدحام عجیبی است. از این که برای سوزاندن مایملک ارباب ملک کارلیگاتزی به دهاتیهای آن جا کومک کردهایم غرق شور و نشاطیم.
خورشید غروب می کند. آسمان همان جور قرمز باقی مانده. تا هرجا چشم کار میکند انبار است که شعله میکشد. همهی انبارها و همهی خانههای اربابی. وقتی از جوش و خروش می افتیم دیری از شب گذشته است.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.