معرفی کتاب شب های روشن اثر داستایفسکی
کتاب شب های روشن اثر داستایفسکی، داستانی کوتاه و عاشقانه است که در سن پترزبورگ میگذرد. این داستان دربارهی مردی جوان و خیالپرداز است که در تنهایی و خیالات خود زندگی میکند.
او شبها در خیابانهای شهر پرسه میزند و با ساختمانها و خیابانها همصحبت میشود. در یکی از همین شبهای پرسهزنی، به دختری به نام ناستنکا برمیخورد که در انتظار معشوقش است.
این آشنایی تصادفی به تدریج به دوستی و صمیمیت بین آنها منجر میشود. آنها چهار شب را با هم میگذرانند و هر شب بیشتر با یکدیگر آشنا میشوند. پسر جوان دل به ناستنکا میبازد و داستان زندگی و رویاهایش را برای او بازگو میکند. ناستنکا نیز از عشق گمشدهاش و انتظاراتش برای بازگشت او سخن میگوید. اما سرانجام معشوق ناستنکا بازمیگردد و پسر جوان را در دنیای خیالات و تنهایی خود رها میکند.
داستایفسکی در شب های روشن با زبانی ساده و شاعرانه به بررسی احساسات عمیق انسانی و تنهایی پرداخته است. این داستان کوتاه، با وجود سادگی، تأثیری عمیق بر خواننده میگذارد و همچنان یکی از محبوبترین آثار این نویسنده برجسته است.
درباره نویسنده کتاب
فئودور میخایلوویچ داستایفسکی، نویسنده بزرگ روس، در 30 اکتبر 1821 در مسکو متولد شد. پدرش پزشک بود و مادرش دختر یک بازرگان مسکو. داستایفسکی در دانشکدهی نظامی تحصیل کرد و در سال 1843 فارغالتحصیل شد. او در سال 1846 نخستین رمانش به نام “بیچارگان” را نوشت که مورد تحسین منتقدان قرار گرفت. با این حال، زندگی او پس از دستگیری به جرم فعالیتهای انقلابی و سپری کردن چهار سال در زندان سیبری دچار تغییرات عمدهای شد.
پس از آزادی، داستایفسکی به نویسندگی ادامه داد و رمانهای برجستهای همچون “جنایت و مکافات”، “ابله”، “جنزدگان” و “برادران کارامازوف” را نوشت. آثار او به خاطر بررسی عمیق روانشناختی شخصیتها و تحلیلهای دقیق اجتماعی و فلسفی مشهور هستند. داستایفسکی در آثارش به مشکلات و بحرانهای انسانی، ایمان، گناه، رستگاری و آزادی میپردازد.
زندگی شخصی او نیز پر از نوسان بود؛ از مشکلات مالی گرفته تا مرگ عزیزان و مشکلات روانی. داستایفسکی در 9 فوریه 1881 در سن پترزبورگ درگذشت. تأثیر عمیق او بر ادبیات و روانشناسی باعث شد او به عنوان یکی از بزرگترین نویسندگان تاریخ شناخته شود. بسیاری از منتقدان و نویسندگان بزرگ او را به عنوان یکی از مهمترین نویسندگان ادبیات جهان میدانند.
بخشی از کتاب
شبی عالی بود؛ از آن شبهایی که وقتی آدمی جوان است تجربهاش میکند. آسمان آنقدر پرستاره و روشن بود که وقتی آدم به آن نگاه میکرد، ناخودآگاه این سؤال برایش پیش میآمد که چطور افراد بداخلاق و هوسباز هم زیر سقف چنین آسمانی زندگی میکنند؟! این هم از آن دست سؤالهایی است که خداوند در اوایل جوانی، بیشتر آن را در وجود انسان مطرح میکند! وقتی حرف از افراد هوسباز و بداخلاق پیش میآید من هم نمیتوانم به یاد بیاورم که آیا کل آن روز را درست رفتار کردهام یا نه!
از همان اول صبح دلتنگی عجیبی مرا فرا گرفته بود. خیلی زود به نظرم رسید تنهایم و همه مرا رها کردهاند و رفتهاند. البته آدم حق دارد بداند منظور از «همه» چه کسانی هستند؛ چون من در این هشت سالی که در پترزبورگ زندگی کردم، حتی با یک نفر هم آشنا نشدم، البته من با کل پترزبورگ آشنا بودم و شاید به همین خاطر بود که وقتی همه وسایلشان را جمع کردند و به ویلاهای تابستانیشان رفتند، احساس تنهایی کردم.
از تنها ماندن وحشت داشتم و سه روز تمام با دلسردی عمیق در شهر پرسه زدم و نمیدانستم چه میکنم. هر جا که میرفتم؛ خیابان نوسکی، پارکها یا کنار دریاچه، هیچ کدام از آن آدمهایی را که عادت داشتم در کل سال همین موقع و همین جا ببینم، نمیدیدم.
این مردم من را نمیشناختند، ولی من آنها را صمیمانه میشناختم، حتی به چهرههایشان هم دقت کرده بودم؛ وقتی خوشحال بودند من هم خوشحال میشدم و وقتی ناراحت بودند، من هم ناراحت میشدم.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.